محل تبلیغات شما



یه دفعه دلم براش تنگ میشه.
یه دفعه هواش میزنه به سرم،البته همیشه دلم براش تنگه ها ولی یه وقتایی بی هوا و یه دفعه دل تنگش میشم مثه یه فکر که یک دفعه به مغزت خطور میکنه مثه پیامی که اول صبح بدی یا مثه زنگی که اخر شب بزنی. دلتنگی یه دفعه و بی هوا میاد فرقی هم نمیکنه چند ساعت یا چند دقیقه ی پیش دیدیش یا باهاش حرف زدی دلتنگی زمان حالیش نیس که هر وقت بخواد میاد. فکر میکنم جلوی هر چیزی رو میشه گرفت ام امان از این یکی که هیچ کاریش نمیشه کرد.

گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

 

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد

مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

 


بعضی وقتا تو زندگیم دلم میخواد

میتونستم برگردم به عقب

نه اینکه بخوام چیزی رو تغییر بدما

فقط برای اینکه بعضی چیزا رو دوباره احساس و تجربه کنم.

دلم خیلی واسه مادرم تنگ شده این روزا فقط محمده ک میتونه بهم روحیه بده کاش خودشم اینو میدونست ک دیگه زندگی بدونه اون برام پوچ و بی معنیه:(


تنهاییِ دو نفر"

_ خسته نشدی انقدر واستادی لب پنجره زل زدی به خیابون سیگار کشیدی؟

_قشنگه از این بالا، همه جا سفیده، مردم دارن عشق میکنن

_خب برو قاطیشون توام

_من خیلی وقته با هیچی و هیچکس قاطی نمیشم

_مدل خودتو پیدا کنی قاطی میشی

_مدل من اسقاطیه، نیست

_پس وایسا همون جا لب پنجره از دور نگاه کن به همه چی

_آره، از دور همه چی قشنگ تره، از دور زشتیارو نمیبینی، هر باری که نزدیک شدم واقعیت رو دیدم حالم بد شده

_تعریف کن ببینم چی میبینی اون پایین؟

_اون پسر همسایه طبقه بالایی بود، همون که تابستون میرفت پشتِ بوم قایمکی کنار کولرِ ما سیگار میکشید بوش میومد توی خونه

_همون که حوصلش باهاش نبود؟

_آره، همون که حوصلشو جا گذاشته بود

_خب؟ اونم اون پایینه؟

_آره اون پایینه ولی دور از جمعیت

_حتمن اونم مثه تو نمیتونه قاطی بشه با بقیه

_یه آدم برفی درست کرده واسه خودش، صورت آدم برفیش هیچی نداره جز لب، گوشه لبشم یه سیگار گذاشته

_آدم برفی که سیگار نمیکشه

_شبیه خود پسره ست، نه چشمِ دیدن داره نه گوشِ شِنُفتن، حرفم نمیزنه، حرفاشو دود میکنه

_همون موقع گفتم این پسره افسرده ست

_افسرده نیست، حوصله هیچکس رو نداره

_کسی که حوصله هیچکس رو نداره افسرده ست دیگه

_افسرده نیست، کسی نیست بفهمتش،
زمستونا وقتی برف میاد آدم دلش میخواد یه قوری چایی دم کنه بشینه ورِ دلِ اونی که دوسش داره، تخمه بشکنه، حرف بزنه بعد چایی بخوره، یه لیوان، دو لیوان.

_آره، چایِ قند پهلو بعد از تخمه خیلی میچسبه

_بعضی از آدما مثه چایِ بعد از تخمه میمونن، میچسبن به آدم

_اگه آدم نداشته باشه همچین کسایی رو چی؟

_میشه مثه این پسره، توی این روزای سرد و سفید، پناه میبره به آدم برفی

_ آدم برفی خیلی سرده، نمیشه بغلش کرد

_عوضش میشه کلی باهاش حرف زد

_قدم چی؟ نمیشه باهاش قدم زد

_عوضش کلی میشه بهش زل زد

_اگه آفتاب بزنه چی؟

_ذره ذره آب میشه، با لبخند

_مثه تو.مثه من.

فکر نکن رفتی و با رفتنت درحقم لطف کردی ن با رفتنت باعث شدی روزی هزار بار یادت بیوفتم بغضم بگیر گریم بگیره دلم بشکنه لعنت ب زمینو زمان بدم ک چجوری دلت اومد چجوری تونستی چطور دلت اومد 

اصن دل داشتی؟گاهی برام سوال میشه بی معرفت:(((

امشب ب دلیلی ک نمیخوام بگم بازم دلم ازت شکست بدجوری انقد ک نتونستم جلو اشکامو بگیرم ولی بازم با همه ی بی معرفتی هات نمیخوام اشکام پشتتو بگیره:((((

با هرکسی ک هستی هرجایی ک هستی خوش باشی

محمد.عزیز دلم ،زندگیم، همه چیزم ،عشقم 

میدونی چقدر دلم برات تنگه :((

امیدوارم ندونی امیدوارم فکر کنی فراموشت کردم:((

من مهم نیستم ولی تو مهمی تو خیلی مهمی حال خوب تو برام از هرچیزی مهم تره دلم میخواد به ارامش و راحتی برسی عزیزم :(چقدر دلم برات تنگ شده انگار که قبل تو اصن وجود نداشتم انگار اصن قبل بودن با تو رو یادم نمیاد انگار باتو ب دنیا اومدم:((

شبت بخیر عزیزم

من اونو واسه زندگی نمیخوام
من زندگی رو به خاطر اون میخوام

دیشب باز خوابتو دیدم محمد وقتی خوابتو میبینم بیشتر دلم تنگ میشه بیشتر نگرانت میشم همش به این فکر میکنم که چت شده بوده یا چت شده :((

یاد اون روزی افتادم که گفتی ماکه دشمن هم نیستیم پس هروقت خواستیم میتونیم حال همدیگه رو بپرسیم:((ولی الان تو کاری کردی که من فقط اینجا میتونم حالتو بپرسم که اونم نمیبینی :(( 

یکی ازم پرسید بزرگترین آرزوت چیه؟

گفتم یه نفرو شده واسه یه دقیقه ببینم:(

گفت انشالا به آرزوت برسی جوون.یه پیر مرد گل فروش اون اولین کسی بود که باشنیدن حرفم مسخرم نکردو بهم نخندید 

کاش آدما یاد میگرفتن حتی شده به دروغ باعث حال خوب هم باشن:(


#تیکه_کتاب

هی . دلبستگی، 
دلبستگی به زندگانی!
زندگانی چه بود؟ ای داد .
آدمیزاد، آدمیزادِ شیرِ خام خورده!
کاش خود میدانست که چیست، 
که کیست !
من که ندانستم، ندانستم .
فقط این را دانستم و می‌دانم که آدمیزاد ،
فقط با آب و نان و هوا نیست، که زنده است!
این را دانستم و می‌دانم که:
آدم به آدم است ، که زنده است.
آدم ، به عشقِ آدم زنده است.

و من به عشق تو

مامان کاش همیشه سالمو سر حال بودی و تا آخر عمرم باهات زندگی میکردم اگه بودی چقدر باهاش حالم خوب بود چقدر دنیا برام قشنگتر بود :((کاش بودی مامان اگه بودی .:(( امشب با محمد حرف زدم هرچی بی معرفت تر میشه دلمم بیشتر براش تنگ میشه.موندم تو این سه سال چرا هنوز گیره اینکه چرا دوسش دارم :((امروز ی دفعه یکی از بچه ها پرسید همین الان اگه بگن کیو بیشتر از همه دوس داری ببینی تا چشامو بستم محمد اومد جلو چشام وقتی چشامو باز کردم گفتم نمیدونم:((دلم میخواست فریاد بزنم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هنرستان ایران